وارد اتاق کارش می شود و ذوق میکند و از فضای دلنشینش لذت می برد و با خود فکر میکند که باید از صوفیا تشکر کند که همچین کاری را کرد و به او کمک کرد و گفت
_صوفیا ممنوم ازت عزیزم🥺♥
_آیـــــــــــی باشه خواهش ایـــــی😢
_واییی صوفی ببخشید
بعد یه فن روی کمر صوفیا اجرا میکند که زودی حالش خوب میشود
_اومای گاد ممنونم بهنوش😌♥
خواهش آجی خب من از این به بعد دیگه تا مرگ وب اینجام بسیار از فضای اینجا خوشم اومده مدیر ژان ازت ممنونم که منو نویسنده وبلاگت کردی🙂♥
بعد چمدانش را باز میکند و وسایل کارش را می چیند که ناگهان مدیر وب می آید و میگوید
_بهنوش از اتاقت راضی هستی
بهنوش هم همانطور که وسایل را از کیف بیرون می کشد میگوید
_بله ممنونم از لطف تون
که ناگهان بهنوش یک قابلمه بزرگ را بیرون می کشد🍳😐
قیافه مدیر وب: 🙄😯😑🤣🙄🙄🙄🙄🙄🙄
_بهنوش؟
_بلی؟
_اااا عزیزم این چیه
_خو معلومه قابلممه🍳🍳🍳
_صحیح🙄😐
ناناسام من اشتب گفتم من ۵ روز در هفته پست میزارم بابای🥺🍳