پارت دوم:
پوزخندی زد، سرشو با حالت ترسناکی کنار گوشم اورد و گفت:
_ میخوای امتحان کنی؟
اما من دختری نبودم که از همچین چیژی بترسم، مامان صدها برابر بدتر از این ترس هارو نشونم داده بود، بنابراین با بیخیالی گفتم:
_ اوهوم.
دستشو اورد بالا و سیلی محکمی بهم زد... اه لعنتی! همون جایی که مامان زده بود....صورتم داغ داغ شده بود، وحشتناک میسوخت! هر لحظه ممکن بود از شدت دردش دیگه طاقت نیارم و نتونم در مقابل دردام خفه شم.
هنوز جای سیلی قبلی خوب نشده بود بدتر شد، هه!
نیشخندی زد و گفت:
_ هوی کوچولو، چیشد که؟ درد داره نه؟ خودت گفتی میخوای امتحان کنی.
برگشت و به پسر هایی که عقب ایستاده بودن گفت:
_ بگردینش.
زیر لب گفتم:
_ عوضی، وقتی صبرم تموم شد نشونت میدم کیو میخوای بگردی.
پسرها به طرفم اومدن، نگاهشون تحقیر آمیز بود،اونقدر که خجالت کشیدم! از کی؟ شاید از خودم، اونقدر تنهام که کسی نیست کنارم باشه! نفس عمیقی کشیدم و اروم گفتم:
_ مرینت، حواست رو جمع کن و به یاد بیار مامانت چه کارهایی کرد.
درسته! من با یاد آوری کارهایی که مامانم کرده اونارو خورد میکنم.
نزدیکم شدن و دورم حلقه زدن.
یکی از اونها دستشو به طرف کیفم اورد که بگرده.... نه! اگه پول هایی که برای فرار جمع کردم رو بگیرن بدبخت میشم! سریع دستشو گرفتم و پیچوندم.
صدای اخش بلند شد...بقیشون گارد گرفتن. حالا باید تند تند بزنمشون و فرار کنم.
به فردی که سمت راستم بود لگد محکمی توی شکمش زدم... از درد روی زمین افتاد و صدای ناله اش در اومد! اخی، فقط زبونن!
تا توی فکر فرو رفتم یکیشون از پشت گردنمو چسبیده بود... و حالا من بودم که نمیتونستم نفس بکشم...اونقدر زورش زیاد بود که نمیتونستم دستشو از دور گردنم باز کنم. بالاخره با یکی از پاهام به پهلوش زدم و باعث شد از درد منو ول کنه! حالا وقت فرار بود!
تند تند دویدم. به کجا؟ نمیدونم فقط هر کوچه ای که میدیدم میرفتم توش و تند تند میدویدم.
دیگه از شدت دویدن خسته شده بودم و به نفس نفس افتاده بودم، پشت سرمو نگاه کردم، اخیش! هیچکدوم دنبالم نیومده بودن.
به مغازه ها نگاه کردم، همشون بسته بودن. مگه ساعت چنده؟
گوشیمو از کیفم در آوردم و نگاهی به ساعت انداختم:
_ چیییییی؟ ساعت یک شبههه
پس بگو چرا هیچکسی نبود که کمکم کنه.
حالا باید شب رو کجا میخوابیدم؟ اها! هتل.
خداروشکر وضع مالیمون خیلی خوب بود، ولی مامان هیچوقت به من هیچ پولی نمیداد.