عاشقتم! پارت 1

13:30 1402/11/12 - yalda

 

بعضی وقتا لحظات سختی رو میگذرونیم... ولی وقتی تموم بشه نوبت درخشیدن ماست! 

بریم برای پارت اولمون؟:) 

مرینت: صدای داد مامان بلند شده بود...دوباره و دوباره! مثل همیشه داشت دعوام میکرد.... موقه فرار از خونه گیر افتاده بودم! 
سابین(مامان) بلند داد زد و گفت: 
_ کجا میری؟ با چه جرعتی از خونه میری؟ این همه زحمتتو کشیدم، باهات خوب رفتار کردم که این کارو کنی؟ هیچ میدونی چقد زحمت کشیدم؟ اینطوری جوابمو میدی؟ 
اشک تو چشمام جمع شده بود... کدوم مهربونی؟ کدوم زحمت؟ بارها و بارها از خودم متنفر شدم برای داشتن همچین مادری. از صبح تا شب دعوا و دعوا، دلم میشکنه، قلبم خورد میشه و اخرش باید ساکت بمونم.... باید برم توی اتاقم و خفه بشم تا هیچکس صدای گریمو نشونه...دیگه طاقت نیووردم... بغضم شکست... با گریه گفتم: 
_مامان... من دخترتم؟ چرا اینطوری باهام رفتار میکنی... بارها و بارها مردم و زنده شدم با کارات... هیچ میدونی بقیه ماماناشون چطوری باهاشون رفتار میکنن؟ نه؟ اونا هر روز با مهربونی از خواب بیدار میشن ولی من با صدای دعواهات... اونا هر روز بیرونن اما من چی؟ فقط باید توی خونه باشم... کار بکنم... تهمت و دروغ بشنوم.....خسته شدم، دیگه نمیکشم میفهمی؟ تو مادری؟ به خدا که نیستی. 
از عصبانیت صورتش به کبودی میزد...دستش رو بالا اورد و سیلی محکمی بهم زد... میسوخت... وحشتناک جای ضرب سیلی میسوخت. 
هق هقم بلند شد: 
_ اخه چرا این کارا رو میکنی. 
در چوبی رو باز کردم و رفتم بیرون.... صدای مامان اومد که میگفت: 
_ میخوای گمشو از خونه بیرون، رفتی برگشتی نیست! 
و بعد در رو کوبوند. 
و صدای خورد شدنم رو شنیدم... اصلا به درک! به دیوار تکیه دادم... پاهام سست شده بود.

***
مرینت: 
دیگه نزدیکای شب شده بود... هوا سرد بود و منم سرمایی. 
لبخند تلخی زدم... انگار که امشب هم باید توی خیابون بخوابم،اکثرا بعد دعوا مامان اجازه نمیداد بیام توی خونه و باید شب رو توی خیابون میخوابیدم... باد سردی وزید، از شدت سرما به خودم لرزیدم... چقد هوا سرد شده! 
یاد پدرم افتادم... چقد دلم براش تنگ شده بود. دلم واسه مهربونیش تنگ شده، دلم برای لبخند قشنگش تنگ شده.
اه عمیقی کشیدم، از سرما داشتم میلرزیدم.... تصمیم گرفتم بلند شم و یکم قدم بزنم. 
(ده دقیقه بعد) 
مرینت: روی صندلیِ پارک نشسته بودم و مردم رو نگاه میکردم... خوش بحالشون! 
میتونستم حس بکنم خنده هایی که میکنن از ته قلبشونه. 
لبخند میزدن و خوشحال بودن... اما من چی؟ 
چند تا پسر اطراف داشتن میگشتن... حس کردم دارن به طرفم میان، اه انگاری درست حدس زدم!
یکیشون با صدای بلند گفت:
_ اون دختره رو میبینی؟ شبیه اوناییه که از خونه انداختنشون بیرون و حالا باید تو پارک بخوابه. 
چی؟ اره... این اتفاقات برام افتاده... ولی، چطور؟ یعنی انقد واضحه؟ 
یکیشون به طرفم اومد...به روی خودم نیووردم، اروم به پام زد... اه لعنتی، اعصابم خورده! روش راه نرو، با لحن تندی گفتم: 
_ هوم؟
محکم تر بهم زد.. اینبار تقریبا داد زدم: 
_ چرا میزنی؟ 
بالاخره زبون باز کرد: 
_ به نفعته درست صحبت کنی. 
با جرعتی که مخصوص خودم بود تو چشماش زل زدم و گفتم: 
_ مثلا صحبت نکنم چی میشه؟

امیدوارم خوشتون بیاد:)