Blueberry

15:37 1401/06/06 - شــارلوت؛

سلام به همههه:>

اینم یه وانشات با طعم بلوبرییییی:>

آدم باشید و کپی نکنید!☆

زانو هاشو بقل کرد و سرشو روشون گذاشت، تمام تلاششو کرد تا اشکاش سرازیر نشن، ولی مگه فایده‌ای داشت؟ هیچکس مشکلشو درک نمیکرد، اون فقط تنها بود، و غرورش مثل یه دیوار ضخیم بین خودش و دیگران فاصله انداخته بود. آدمای اجتماعی که ترسی از بیان احساسات ندارن، معمولا مورد قبول مردم قرار میگیرن، مردم همیشه دنبال دوستی های ساده و یهویی ان. ممکنه کسایی که همیشه دورشون پر بوده از آدم این مشکلو درک نکنن، اینکه وقتی تنهایی و کسی رو نداری تا از احساساتت براش بگی، چقدر بار سنگینیه... مغرورم باشی؟ دیگه چه بدتر! 
کسی به این فکر نمیکنه که چی تورو به اینی که الآن هستی تبدیل کرده. همه مردم یکسان به دنیا میان، ولی محیط زندگی و رفتاری که باهاشون میشه، مسیر زندگیشون رو از هم متمایز میکنه.
کلویی هم دختریه که همیشه صورتشو با نقابی میپوشونه، نقابی به اسم غرور. زمانی که کوئین بی بود، کم کم داشت به این نتیجه میرسید که اونم میتونه یه قهرمان باشه، میتونه بدون نگاه کردن به گذشته و کارایی که در گذشته کرده، یه قهرمان باشه. کسی که قابل قبول مردمه. اما نشد...
قهرمان کسیه که مردم قبولش دارن، مهم نیست که در حال تظاهر کردن به شادی و خوب بودنه، مهم اینه که تا وقتی مردم قبولش دارن، لقب قهرمان روش میمونه.
تفکرات کلویی مثل رشته های کاموا پراکنده شده بودن و بهم گره خورده بودن، کلویی هم درست وسط این آشفتگی بود، ولی مثل اینکه چیزی اونو بیرون کشید. دست فرشته نجات؟ نه اون نبود! یه صدا!
_کلویی!
کلویی سرشو بالا برد و سریع به سمت منبع صدا برگشت. چشمای آبی، و موهای سیاهی که تهشون آبی بود، آدمو یاد بلوبری میندازه!
کلویی سریع خودشو جمع و جور کرد و با لحن شاکی ای گفت: هی تو اینجا چیکار میکنی؟! اصن به من چیکار داری سرت تو کار خودت باشه کله بلوبری!
لوکا بخاطر این عصبانیت بامزه کلویی خنده ریزی کرد.
_چی خنده داره!
کلویی اینو با همون لحن قبلیش گفت.‌ 
_هیچی! قصد عصبانی کردنتو نداشتم!
_ولی همینش که اینجایی روی اعصابمه! تنهام بذار!
بازم زبونش مثل نیش مار شد. دوباره همون نقاب غرور...
لوکا با صدای آرومش گفت: لازم نیست الکی اون حالت مغرورو به خودت بگیری کلویی، شاید فکر کنی همه احمقن و هیچکس درکت نمیکنه، ولی تا وقتی نخوای تغییر رو از خودت شروع کنی، نظر بقیه راجع بهت تغییری نمیکنه. درباره معجزه گرت هم... درکت میکنم، ولی تو میتونی قهرمان باشی، فقط کافیه از تغییرات کوچیک شروع کنی. و هروقت این حقیقتو باور کردی، قول میدم اولین کسی باشم که قبولت میکنه ملکه!
لوکا دستشو از شونه کلویی برداشت و آروم آروم از اونجا دور شد. ملکه؟ لقب قشنگیه! اما چیزی که بیشتر از همه اونو توی فکر برد بقیه حرفای لوکا بود. "قول میدم اولین کسی باشم که قبولت میکنه..."


خطاب به اونایی که حتی کامنت نمیدن، به خدا نمیخورمتون که یه کامنت بدید دیگه ایشششش😐