۱ماه بعد
*************************
مرینت: ادرین توی این مدت رفتارش عوض شده بود انگاری یک آدم دیگه جلوم ایستاده و با نفرت اسمم رو صدا میزنه
از اون شب یه چیز عجیبی اتفاق افتاد دیگه با چشمای جنگیش و با مهربونی اسمم رو صدا نمیزنه توی چشماش وقتی نگام میکنه نفرت رو حس میکنم قلبمو اذیت میکنه توی این یک ماه فهمیدم که من از ادرین خوشم میاد و نمیتونم حتی یک روز بدون اون زندگی کنم فکرشم وحشتناکه یعنی دنیا با من مخالفه؟ 
آدرین لنگه نداره وقتی بهش نزدیک میشم قلبم تند تند میزنه و انگار از جاش میخواد در بیاد ولی  ازش فاصله میگیرم تا نفهمه که بهش احساس دارم 
میترسم از نفرت توی چشای استرس اورش میترسم
 ناشناس: مرینت باز رفتی توی فکر حتما باز داری به علاقه ات به آدرین فکر میکنی آره ابجی؟؟؟ 
مرینت: مارسل نمیتونم بهش فکر کنم تمام فکرم شده آدرین
مارسل(داداش مری): نگران نباش ابجی
آدرین: مارسل 
مارسل: بله
آدری: خب خب بیا تو اتاقم باهات کار دارم
(رفتن تو اتاق ادری) 
ادری: مارسل من میدونم آدرینا رو دوســــتــــ داریــــ
مارســل: پوفف حالت خوبه تـــــ تب ن نداری؟ من نه اصلا مـــگــــه مــــن اونو بیــشـتــر از خواهــــرـمـ میدونم؟ اه باشه باشه قبوله من از آدرینا خوشم میاد فردا میخوام بهش بگم
آدری: خب نیاز نیست بگی من بهش گفتم و قرار شد ۱۵روز دیگه عروسیتون باشه
ولی مرینت نباید بیاد به این شرط قبول میکنم
مارسل: مرینت نیاد؟ ولی اخه چرا؟ مرینت که کاری نکرده
آدرین: دیگه
مارسل؛ برام توضیح بده یعنی چی من نمیتونم این کارو کنم
آدرین: اوففف باشه فقط جلو چشم نباشه نمیخوام ببینمش
 مارسل: اه باشه ولی من اخر ته و توی این ماجرارو در میارم ۱۵روز بعد
************************
مرینت: خیلی خوشحال بودم که مارسل و ادرینا همو دوست دارن و عروسیشون ۱۵روز دیگست
 مسؤلیت تزیینات رو گذاشتن به عهده منو آدرین 
_اه الان باید با اون دختره جاسوس تزئینات رو انجام بدم
ولی قلبم چی؟ 
نمیتونم کنترل کنمش ولی چرا؟ 
این همه سرد بودن بس نبود
چه احساسیه که هنوز از بین نرفته؟ فکر اینکه پیشم باشه هم 
ضربان قلبم رو تند میکنه
با اینکه یکماه از اون اتفاق گذشته، قلبم هنوز درده
این قـلـبـ درست میشه؟ این قـلـب شکسته، که توسطـــ یــه قـلـب شـکـنـ شـکـــســتـــه شـــدـه درســـتــــ میشهـ؟ 
آهــــ دردهـــ جـاشــــ، جــایـــــ زخــمــ عـــمــیــقــش 
دردهــــ


تــــــمممـــــامــــــ