برو ادومه

میپرم جلو چون میخوام به جای حساس برسونمش
********************
_مری مری داری کجا میرییی
اه رفت صدامو نمیشنوه مرییییی
مرینت: داشتم میرفتم پیش جک تا اطلاعاتی که جمع کردم واسه دستگیر کردن آدرین اگرست رو بدم به پلیس
آدری _ 
_داشت کجا میرفت؟ با این لباس قرمزی که خیلی قشنگ نشونش میداد؟ 
رفتم دنبالش هی گمش میکردم چون هی میرفت تو کوچه میخواستم بهش اعتراف کنم اعتراف کنم که....... 
مری: بالاخره رسیدم حس بدی داشتم راجب گفتنش عجیب بود! در چوبی که بهش میخورد قدیمی باشه رو باز کردم اونجا یه اتاق بزرگ بود که نور کمی داشت گفتم: جک؟! جک که یه کت طلایی بی روحی(همون کمرنگ من چون خوشم نمیاد میگم بی روح) رو پوشیده بود گفت: 
جک: چه اطلاعاتی بدست اوردی؟ 
مری: فعلا بهتره اطلاعات کمتری رو بگم. شروع کردم: اون آدرینه یه خواهر داره اسمش آدرینا چیز آدریانا هست
 اسم پدرش گابریل هست معروفه فکر کنم
جک: فامیلش و سنش چی؟ تونستی بفهمی؟ 
مرینت: دروغ تو کارم نبود ولی گفتم؛ فامیلیش رو نمیدونم! ولی میدونم ۲۱سالشه قربان به زودی دستگیرش میکنیم راستی میخواید بعد دستگیر شدنش چیکار کنید؟ 
 جک: خب کارای زیادی کرده مثل آتیش زدن خونه،دزدی از موزه ها دزدیدن مهم ترین چیزای مردم، ممکنه اعدامش کنیم
      
_تمام این مدت داشتم حرفاشون رو رو گوش می میکردم یعنی او اون داشته نقش بازی میکرده داشته تظاهر میکرده دوستمه؟ از دروغ متنفرم دقیقا ت تو روزی که میخواستم عشقم رو بهش ثابت کنم اون میخواسته منو بکشع من نمیتونم اخه اخه چراااا😭 این حق منه واقعا حق من نیست و اروم ولی با خشم نباید از اون خوشم میومد مامان بابام درست میگفتن همه میخوان بهم خنجر بزنن حس میکردم دیگه قلبم نمیزنه ولی چطور میتونستم عشق به مرینت رو کم کنم چطور بدموقه ای خنجر زدی مرینت و خنجرم میخوری بد قلب شکستی قلب شکن! یه دست کشی تو موهای طلاییش 
و گلی که دستش بود پژمرده شده بود و یک برگ ازش افتاد رو زمین با همون دل خنجر خورده بلند شد و رفت
 ************************
جک: بهتره بری پیشش تا شک نکرده
مری: چشم قربان داشتم میرفتم خونه که یک کل رز رو دیدم که انگاری پژمرده شده و با اشک خیس شده عجیبه! گل اونم اینجا! زیاد اهمیت ندادم و به سمت خونه حرکت کردم
********تو خونه پیش آدرینا و آدرین************
آدرینا: داداشیی! چی شده؟ چرا در اتاقتو باز نمیکنی آدریننننننننننننن با توام زنده ای؟ به مامان بابا میگما؟؟؟
آدرین: حوصله نداشتم جوابشو بدم رفتم تو تختم و چشمام رو بستم ولی خوابم نمیبرد قلبم درد میکرد از شدتش حس میکردم هر لحضه ممکنع بمیرم ولی من نمیتونم بهش بگم که فهمیدم همه چی رو باید منتظر بمونم اگه این قلبم بزاره و طاقت بیاره الان هیشکی حالمو درک نمیکرد قلبم خنجر خورده
 
تییییماممممممممم
ببخشید کم بود 
لایک و نظر فراموش نشه