خب چی بگم به خاطر همون دو سه نفر دوباره پارت دادم
مرینت فقط میدونست که باید به سمت خونه بره دیگه کسی نبود که بخواد دلداریش بده یا آرومش کنه پس با شتاب و همان قدرتی که داشت به سمت خونش دوید در کل راه فقط اشک ریخت و گریه کرد صورتش خیس شده بود و از اشکهای دائمیاش قرمز بود او باید خیلی زود کار پیدا میکرد و درس میخواند انگار قلبش در سینه کوچکش تیر میکشید و به او میگفت نه نمیخواهم نمیخواهم زنده بمانم اما مغزش با تمام توان فریاد میکشید نه تو باید تحمل کنی کلید چوبی اش را از جیبش درآورد و با آن در خانه را باز کرد خانه به هم ریخته بود دلهره آور بود درست وقتی که مرینت خبر غمگین مرگ پدر و مادرش را شنیده بود دیگر نتوانسته بود عصبانیت خود را کنترل کند سردرگم بود و همه چیز خونه را به هم ریخته بود تکه شیشهها پخش شده بود و رنگ خونین به خودش گرفته بود مرینت با تمام توان به سمت اتاقش دوید و خودش را بر روی تخت نرمش پرت کرد انگار نرمی تختش تنها راه برای استراحتش بود و برای آرام کردنش... مسکنی برای تمام توان و روحش فقط چشمانش را بست و سعی کرد در دنیای آرزو خیال خود غرق شود غرق در خواب شد وقتی چشمانش را باز کرد دیگر روز نبود شب شده بود قرار بود به دنبال کار برود اما خیلی خسته بود و خوابش برده بود پس به خود گفت فردا بعد از امتحان ورودی دانشگاه به دنبال کار میروم او حتی برای امتحان ورودی دانشگاه و درسش آمده نبود چه انتظاری از او باید داشت پدر و مادرش را از دست داده بود نباید هم آمادگی می داشت مرینت فقط سعی کرد خودش را آرام کند چند تا کتاب درسی اش را باز کرد و تند تند از روی آنها خواند خواند ادامه داد و دوباره خواند نمیتوانست تمرکز کند انگار مغزش فریاد میزد میتوانی اما قلبش میگفت تو لایق هیچ چیز نیستی تو فقط بدبختی اما سعی کرد با تمام قدرت به تصمیم مغزش گوش دهد انگار روح مادرش در وجودش آرام گرفته بود به او میگفت تو باید تلاش کنی صبح شده بود خورشید از ان ابر های تیر نور را به پاریس هدیه میداد او باید به سمت دانشگاه برود چشمانش پف داشت و زیر چشمانش از شدت بیخوابی سیاه شده بود نمیدانست چگونه باید لحظههای امتحان را دوام میآورد بعد از نشستن روی صندلی خودش به برگه امتحانش خیره شد سعی کرد مغزش را به تمام برگه انتقال دهد و هر آنچه که میدانست را بنویسد نمیدانست چگونه امتحانش را تمام کرد اما فقط میدانست امتحان خوبی نبود هیچ امیدی به امتحانش نداشت قلبش میگفت تو بدبختی بعد از خارج شدن از حوزه امتحان به سمت کافهای در آن نزدیکی رفت درخواست گارسونی را خواند او قرار بود گارسون شود چیزی که اصلاً تجربهاش نکرده بود نمیخواست اما مجبور بود پولی را برای خودش فراهم میآورد پس در آن کافه قدیمی را با تمام توان باز کرد بعد به سمت خانومی که کت گران قیمتی پوشیده بود رفت و گفت مرینتم برای آگهی گارسونی اومدم زن گفت خب باید به دفتر مدیر بری مرینت ! مرینت به سمت اتاق مدیر رفت و تمام راه با خودش میگفت این کار مناسبی برای تو نیست اما مجبور بود در اتاق را باز کرد اما با قیافهای آشنا روبرو شد مدیر گفت هی بانو زیبا چرا نمیشینی؟!
ادامش برا بعد