پارت چهارم:
با صدای دعوا چشمام رو باز کردم... ترسیده از میز بلند شدم، یه لحظه تمام اتفاقات، دعواها، داد های مامان و گریه هام اومد جلوی چشمم.
نه نه... نباید بهشون فکر کنم اونا مال گذشته ان
نفس عمیقی کشیدم تا دیگه بهشون فکر نکنم.... همین که خواستم چشمام رو باز کنم، از شدت بلندی داد گوش هام رو گرفتم:
_ ازت متنفرم،از ساعتی که به دنیا اومدی، از قیافت، از صدات، از هرچیزی که به تو مربوط میشه متنفرم
_ مگه من چه گناهی کردم؟ گناه من اینه که دختر توام هوم؟ میدونی چقد هر بار که اینکارو میکنی از خودم متنفر میشم؟ هیچ میدونی جای من بودن یعنی چی؟ لعنت به این زندگی که نه میتونم تمومش کنم نه ادامش بدم...من خسته شدم، منم ادمم. احساس دارم، غرور دارم. چقد دیگه باید تحمل کنم؟ هر وقت اینه رو دیدم یه بازنده رو دیدم، یکی که خورد شده بود، یکی که خیلی وقته مرده بود. مگه من چند سالمه؟ گناه من چیه؟ چرا باید انقد بدبختی داشته باشم؟ مگه من چیکار کردم.
دیگه نتونستم تحمل کنم و روی زمین افتادم... صدای ناله های ارومم بین صدای دعوا گم شده بود... لطفا، تمومش کنید. لطفا، بسته. حالم بد شده بود... چقد دعواهاشون شبیه من و مامان بود. چقد به ادما توی زندگیشون سخت میگذره، گناه ما چیه؟ ولی... الان نه! الان وقت نگاه کردن به دردام نیست، باید برم به اون دختر کمک کنم.
تند تند بلند شدم از جام، اصلا برام مهم نبود که دارم خون گریه میکنم. فقط یه چیز برام مهم بود و هی تکرارش میکردم:
_ باید خودمو نجات بدم.
از اتاق زدم بیرون و تو راهرو پدر و دختری رو دیدم که داشتن باهم دعوا میکردن، سریع به طرفشون رفتم.
مرد سیلی محکمی به دخترش زد که باعث شد از شدت سیلی دخترش روی زمین بیوفته. قلبم خورد شد، این گذشته ی منه... این، من بودم که با سیلی مادرم شکستم.
به طرف دختر رفتم و با دیدن بدن کبودش تحمل نکردم و به سمت پدرش داد زدم:
_ تو ادمی؟ هوم؟ هیچ میدونی چقد درد رو تحمل کرده؟ میدونی چقد سختی رو تحمل کرده؟ میدونی هر حرفی که میزنی باعث میشه بیشتر از خودش متنفر بشه؟ میدونی چند بار دلش میخواسته بمیره؟ میدونی... حتما هزاران بار حالش از خودش و زندگی کوفتیش بهم خورده
از ته قلبم داد زدم:
_ میدونی چه زجری رو تحمل میکنه؟
مرد بلندتر داد زد:
_ توهم یه عوضی، توهم یه اشغال مثل همونی. چه فرقی دارید باهم مگه؟
و به سمت دخترش داد زد:
_ زندگی رو واست جهنم میکنم، منتظر یه فرصتم تا زندگی رو واست جهنم بکنم. کاری میکنم روزی هزاربار ارزوی مرگ بکنی.
و رفت.
داشتم اتیش میگرفتم. احساس میکردم جای زخم های قبلیم دوباره چاقو خورده بودم.
اون دختر که بهش میخورد ۱۱،۱۲ سالش باشه رو توی بغلم گرفتم.
با بغض گفتم:
_ خوبی؟
تا اینو گفتم بغضش ترکید. خدایا، میبینی چقدر بعضیا زندگی بدی دارن؟ چرا کمکشون نمیکنی؟
دختر محکم تر بغلم کرد و داشت گریه میکرد... از لابه لای حرف هاش شنیدم:
_ نه... خوب نیستم. خسته شدم از تظاهر به خوب بودن.خسته شدم از این زندگی کوفتی. پدرم هر روز بهم سرکوفت میزنه، همکلاسیامو میبینم که با لبخند میرن بغل پدرشون و بغلش میکنن. اما من چی؟ میترسم. میترسم اگه بغلش کنم پرتم کنه و باز بهم بگه:
_ تو هیچی نیستی، هیچی. لیاقت بغل کردن هم نداری.
خسته شدم.
منم به حالش گریه کردم... چقدر شبیه به من بود. هردوتامون خسته شده بودیم، هردوتامون میخواستیم از این زندگی لعنتی خلاص بشیم.
خدایی حمایتاتون کمهههههه.