سلام به همگی اومدم با داستان تک پارتی کنار رودخانه

مشخصات داستان:تک پارتی،لوکانت،عاشقانه،ممکنه یک کوچولو غمگین هم باشه

و اینکه تو داستان زمستونه

برید ادامه مطلب

 

 

از زبان مرینت

بعد از ظهر بود تکالیفم رو انجام داده بودم و حوصله ام سر رفته بود
به صفحه گوشیم نگاه کردم ساعت ۵ بود تصمیم گرفتم برم کنار رودخونه و قدم بزنم لباسم رو عوض کردم  یه لباس آستین بلند سفید بافت با یه دامن مشکی که یکم بالا تر از زانوهام بود و جوراب شلواری ضخیم مشکی همراه کفش اسپرت سفید جدیدی که دیروز خریدم
موهام رو گوجه ای بستم و رژ لب قرمزی رو لب هام کشیدم 
کیف سفیدم که با مروارید تزئین شده بود رو برداشتم گوشیم رو داخلش گذاشتم و از خونه بیرون زدم
یواش یواش تا رودخونه پیاده روی کردم و وقتی به رودخونه رسیدم رفتم روی پل و از اونجا به رودخونه نگاه کردم صدای آرامش بخشی داشت داشتم به صدای آب گوش میدادم که یکی منو صدا زد اولش ترسیدم بعد وقتی که برگشتم سمتش دیدم لوکا هست
_سلام ببخشید یه لحظه ترسیدم
_سلام ببخش که ترسوندمت
در جواب بهش لبخند زدم که گفت:راستی به آدرین گفتی 
با اینکه فهمیدم راجع به چی حرف میزنه پرسیدم:چیو؟
_اینکه دوستش داری
_تصمیم گرفتم فراموشش کنم 
بعد از این حرفی که زدم اشک تو چشمام جمع شد 
داد زدم:ازش متنفرم،ازش متنفرم
و به اشکام اجازه باریدن دادم
و زمزمه وار لب زدم:چون عاشقشم
لوکا لبخند غمگینی زد و با بغض گفت:مرینت من دوستت دارم و هروقت بخوای کنارتم اگه خواستی حرف بزنی من هستم
و رفت 
گریه ام که بند نمیومد هیچ تازه بیشتر هم میشد
جیغ زدم و با داد گفتم:اااه
نشستم به نرده پل تکیه دادم زانوهام رو تو بغل گرفتم و سرم رو رو زانوهام گذاشتم
یهو سر و کله کاگامی پیدا شد 
_هنوز بهش نگفتی که دوستش داری؟
با صدایی که میلرزید گفتم:اگه منظورت آدرین هست نه
_ولی لوکا با اینکه میدونست آدرین رو دوست داری بهت گفت دوستت داره
پس اون حرفامون رو شنیده بود
گفتم:خب که چی من که دیگه دارم آدرین رو فراموش میکنم 
کاگامی جواب داد:ولی عشق فراموش نشدنیه
و رفت چرا امروز هرکی یه حرفی میزنه و از یه طرف میره

******

بعد از اون روز وقتی برگشتم خونه کلی به حرفای لوکا و کاگامی فکر کردم یه لباس صورتی کمرنگ آسین بلند که روش عکس برج ایفل بود پوشیدم و یه شلوار صورتی که همرنگ لباسم بود و روش یه پالتو کرمی و کلاهی که با پالتو ست بود و رفتم سمت خونه لوکا اینا 
وقتی رسیدم به جولیکا سلام کردم و گفتم: لوکا کجاست؟ 
_لوکا توی اتاقشه
تشکر کردم و رفتم پیش لوکا 
_سلام خوش اومدی
_سلام ممنون ، لوکا من به حرفایی که اون روز زدی فکر کردم منم....منم دوستت دارم
حرف دلم بود؟ نمیدونم ولی قلبم داشت تو آتیش عشق آدرین میسوخت به خاطر همین این حرف رو زدم

******

لوکا من رو امروز دعوت کرده بود با هم بریم بیرون 
اول رفتیم سینما و بعدش هم دوباره رفتیم به پل روی رودخونه  اوجا لوکا جلوم زانو زد حلقه ای از جیب در آورد و گفت:مرینت دوپن چنگ با من ازدواج میکنی؟
شکه شدم اما با لکنت جواب دادم:بببله

******

امروز روز تولد دخترمونه 
توبیمارستان رو تخت دراز کشیده بودم که بچه رو آوردن و به لوکا اجازه دادن بیاد تو اتاق 
_اسم دختر خوشگلمون رو چی بزاریم؟

پرسید که اسمشو چی بزاریم یکم فکر کردم و گفتم:لینا،چطوره؟
_خیلی قشنگه


___________

پایان