Under the moonlight

15:32 1401/04/25 - شــارلوت؛

خب اینم وانشات من برای مسابقه. طبق گفته یلدا کس دیگه‌ای نمیتونه از این شیپ بنویسه.

لبخند ملیح شیطانی*

۲۵۰۳ کلمه شد😐

نمیدونم چرا ولی حس میکنم چرت شده. و کاور هم که دیگه به زیبایی ریده شده بهش.😂

کپی= جر خوردن

راستی یلدا اون دختر کپی کار یادته، یک روز بعد اون اتفاق از تستچی رفت. 

لبخنددددد*

نکته مهم: اینجا بالکن مرینت رو اینجوری در نظر بگیرید که یه در شیشه‌ای رو به اتاقش داره.

بالاخره تصمیمش را گرفت، از تخت بلند شد، نمیتوانست تا ابد که منتظر او بماند تا عاشقش شود ، میتواند؟ گل رز قرمزی که روی میز تحریرش بود و متعلق به لیدی باگ بود را برداشت. آه، لیدی باگ! کفشدوزک دوست داشتنی که دل نازک گربه سیاه را برده بود! پاریس به شهر عشق مشهور بود، ولی این جمله برای آدرین، دروغی بیش نبود...
پلگ باری دیگر از او پرسید:《مطمئنی آدرین؟》
آدرین با مرور اتفاقات امروز، بر تصمیمش مصمم تر شد. کلمات تبدیل را زمزمه کرد.پلگ داخل انگشتر رفت، و حالا فقط یک گربه تنها در وسط آن اتاق بزرگ مانده بود. از پنجره که آن هم مانند اتاقش بزرگ بود به ماه نقره ای نگاه کرد. آن لحظه که داشت با دخترک در آسمان میرقصید از جلوی چشمانش عبور کرد. چه شیرین! از فکر و خیال دست کشید، حالا وقت عمل بود!

......

آخرین ساختمان را هم رد کرد، بالاخره، شیرینی فروشی دوپن چنگ! مقصدی که بچه گربه تنها انتخاب کرده بود.
به آرامی و نرمی روی بالکن رفت. به مرینت که مانند زیبای خفته در تختش خواب بود از لای پرده صورتی و نازک نگاه کرد، چه زیبا! به آرامی در را چند بار زد. مرینت با دستپاچگی از تختش پایین افتاد، عجب زیبای خفته‌ای! سریع بلند شد و پرده را کنار کشید، با دیدن گربه سیاه متعجب شد. در رو به بالکن را باز کرد و گفت:《گربه سیاه! تو این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟》
_ا... ببخشید که ترسوندمت پرنسس!
و لبخند مضطربی زد و رز قرمز را جلو برد. مرینت به آرامی رز را گرفت و بو کرد. لبخند شیرینی زد و گفت:《چه بوی خوبی! خیلی ممنون! آها راستی... بیا داخل!》
_ نظرت چیه توی بالکن بشینیم و نور ماه رو تماشا کنیم؟
_ آره فکر خوبیه همچین شب قشنگی دوباره تکرار نمیشه!
_ از کجا معلوم، شاید این پیشی تنها دوباره مزاحم شد!
مرینت با شنیدن "پیشی تنها" به فکر فرو رفت. احساس عذاب وجدان داشت. امروز کت نوار لیدی باگ، را به قراری دعوت کرد. دلش میخواست برود، اما وظایفی که به عنوان یک نگهبان داشت، مانند وزنه‌ای روی دوشش سنگینی میکرد. صدای کت نوار اورا به خودش آورد.
_ چیزی شده؟
مرینت با دستپاچگی گفت:《نه نه!... بیا بشینیم!》
کت نوار "باشه" ای گفت. هردو روی زمین نشستند. کمی بعد مرینت پرسید:《کت نوار، چیزی هست که بخوای درموردش حرف بزنی؟》
کت نوار همانطور که به ماه تابانی که به زیبایی در وسط آسمان بود، نگاه میکرد گفت:《راستش، از طرد شدن توسط لیدی باگ خسته شدم همین.》
مرینت سرش را روی شانه کت نوار گذاشت و چشمانش را بست:《کافیه فقط یه فرصت دیگه بهش بدی، مطمئنم پشیمون نمیشی!》
کت نوار با لبخند گرمی به مرینت که سرش را به شانه های او تکیه داده بود نگاه کرد و گفت:《هرچی تو بگی، پرنسس!》