تو این داستان لوکا شرور و هیچکی کاور درست نکرد منم عاشق این عکس پس فعلا از همین استفاده میکنم
یکی هوار کشید: بلههههههه..
۶ متر ونیم پریدم عقب وبا وحشت به کسی که سرم نعره کشیده بود نگاه کردم..بله و بلاااااااااا..وای خدا این دیگه کیه؟..
طرف که یه پسر جوون حدودا ۲۴ یا ۲۵ ساله بود ..درحالی که یه گوشی تو دستش بود با تعجب داشت نگام می کرد ..اخماشو کرد تو هم و با خشم گفت :چیه؟..چی می خوای؟..
صاف وایسادم سرجام واخم کمرنگی کردم ..چه پررو بود..
با لحن جدی گفتم:من ب..
هنوز حرف از دهنم در نیومده بود که بهم توپید :اهان اومدی استخدام بشی؟..خیلی خب بیا برو تو..
با حرص نگاش کردم..این چرا با من اینجوری حرف می زد؟..انگار داره با خدمتکارش حرف می زنه..هه..چه دستوری هم میده..
با همون لحن گفتم:بله منم قصدم همینه که برم داخل ولی شما راه منو سد کردی..
زل زد تو چشمامو وبا اخم کشید کنار: خیلی خب بیا رد شو..
بعد هم یه چیزی زیر لب گفت که نشنیدم ولی تو دلم گفتم خودتی..حالا هر چی که گفت..
رفتم تو…واااا اینجا که کسی نیست..
صداشو از پشت سرم شنیدم :بشین ..الان بابا میاد..
سریع نگاش کردم..من با بابای این چکار دارم؟..این چرا انقدر راحت حرف می زنه؟..
خواستم بگم من با بابات کار ندارم با رییس شرکت کار دارم که در اتاق باز شد ویه مرد میانسال تقریبا پنجاه ساله اومد داخل..
یه نگاه به من و پسرش انداخت..
اروم سلام کردم..سرشو تکون داد و زیر لب جوابمو داد..پشت میزش نشست..پس این رییسه؟.لابد این بچه پررو هم پسرشه..
به صندلی اشاره کرد تا بشینم..اون پسر هم رو به روی من نشست..اقای رییس با لحن جدی رو به من گفت :بفرمایید..
-برای مصاحبه مزاحمتون شدم..ظاهرا به یه منشی خانم نیازمندید..
سرشو تکون داد وگفت :درسته..مدارکتونو لطف کنید..
مدرک دیپلمم ودیپلم کامپیوترمو دادم..اخه ۱ سال پیش مامان اصرار داشت که برم کلاس کامپیوتر..البته من خودم هم علاقه داشتم ولی خب مخارجش زیاد می شد..ولی انقدر مامان اصرار کرد تا اینکه قبول کردم..
به هر دو مدرک نگاه کرد و رو به من گفت:دیپلم دارید؟..سنتون هم که خیلی کمه..ظاهرا به کامپیوتر هم اشنا هستید..خب این برای ما مهمه..ولی سابقه ی منشی گری ندارید..
نفسشو داد بیرون وگفت:انگیزتون برای کار چیه؟..منظورم اینه که هدفتون از کار پیدا کردن تو یه همچین سن کمی چیه؟..
جدی نگاهش کردم وگفتم :هدفم مثل خیلی های دیگه کار و درامد اون کاره..همین.
رییس :پس از نظر مالی مشکل دارید درسته؟..
سکوت کردم وچیزی نگفتم که اون هم وقتی سکوت منو دید گفت :البته قصدم دخالت تو مسائل خصوصی شما نیست..ولی خب اگر بخوام شما رو استخدام بکنم باید از یه سری مسائل با خبر باشم..
-درسته..ولی هر وقت استخدام شدم من هم همون یه سری مسائل رو برای شما توضیح میدم..
لبخند کمرنگی زد وسرشو به نشونه ی موافقت تکون داد..
سرمو چرخوندم که نگام به همون پسر جوون افتاد…زل زده بود به من وبا پوزخند نگام می کرد..از نگاهش هیچ خوشم نیومد..
رییس :این فرم رو پر کنید..
فرم رو ازش گرفتم وشروع کردم به پر کردن..
رییس :ادرین بهش زنگ زدی؟..
لوکا:اره زنگ زدم ..ولی می گفت جنس ها حاضر نیستن..مرتیکه این همه مدت ما رو سرکار گذاشته که اخرش بگه حاضر نیست..
رییس :خیلی خب..۲ روز دیگه صبر کن اگر دیدی همچنان خبری نشد خودت اقدام کن..فهمیدی؟..
لوکا :باشه..
فرم رو گرفتم طرفش..رو به من گفت :شما می تونید تشریف ببرید..اگر قبولتون کردیم باهاتون تماس می گیریم..
سرمو تکون دادم :باشه..بااجازه..خداحافظ..
رییس :خدانگهدار..
از اتاق اومدم بیرون..نفس عمیق کشیدم..خدا کنه قبولم کنند..حداقل یه کدوم از این ۵ جایی که رفتم اگر قبول بشم خودش جای امیدواریه..
***
تازه از خواب بیدار شده بودم..صدای زنگ تلفن بدجوری رو اعصابم بود..غرغرکنان رفتم طرفشو برش داشتم..
-الو..
–الو سلام خانم..منزل خانم مرینت دوپنچنگ؟؟..
-سلام..بله خودم هستم..شما؟..
–من کافیین رییس شرکت سماع هستم..شما جهت مصاحبه به اینجا مراجعه کرده بودید؟..
سریع گفتم :بله بله..
–خانم با استخدام شما موافقت شده..فردا می تونید تشریف بیارید..
وای خدا یعنی درست شنیدم؟..قبولم کردن؟..به همین زودی؟..
ذوق کرده بودم ولی سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم..
نفس عمیق کشیدم وبا صدایی که به راحتی می شد خوشحالی روتوش دید گفتم :ممنونم..فردا حتما میام..
–بسیار خب..خدانگهدار..
-خداحافظ..
گوشی رو گذاشتم از زور خوشحالی جیغ کشیدم و تو جام بالا وپایین پریدم..
مامان از تو اشپزخونه اومد بیرون وبا تعجب نگام کرد..
با خوشحالی رفتم طرفشو بغلش کردم :وااااااای مامان قبولم کردن..از فردا میرم سرکار..خیلی خوشحالم..
مامان منو از خودش جدا کرد وبا دلخوری گفت: اخه اینم خوشحالی داره دخترم؟..من نمی خوام تو کار کنی..تو باید درستو ادامه بدی نه اینکه با این سنت بری سرکار وبشی منشی یه شرکتی که نمی شناسیش..نمی دونی چه جور ادمایی توش رفت وامد دارن..دخترم من نگرانتم..
بغلش کردم وبا لحن اطمینان بخشی گفتم: مامانی نگران چی هستی؟..به دخترت اعتماد داشته باش..من مواظب خودم هستم..
اشک های مامان ریخت روی صورتشو گفت :عزیزم من به تو اعتماد دارم ولی به مردم نه..بیرون از اینجا گرگای زیادی هستند که با دیدن توبه راحتی برات دندون تیز می کنند..دخترم تو جوونی..ماشاالله خوشگلی..بی تجربه ای..همه ی اینا باعث میشه من بترسم ونگرانت باشم..تورو خدا بیشتر مواظب خودت باش..
گونه ش رو بوسیدم وگفتم:باشه مامان جونم..تو رو خدا خودتو ناراحت نکن..من مواظب خودم هستم..بهتون قول میدم هیچ اتفاقی برام نیافته..پس دیگه گریه نکن..
با لبخند اشکاشو پاک کردم..
مامان لبخند کمرنگی زد وگفت:خدا همیشه همراه و مواظبت باشه دخترم..
با لبخند نگاش کردم..درکش می کردم..مادر بود و نگران یه دونه دخترش بود..
ولی اینکه بشینم تو خونه وهیچ کار مفیدی انجام ندم هم که نشد کار..لااقل منم باید یه تکونی به خودم بدم وکمک خرج مادرم باشم..
ایشاالله هر وقت وضعمون بهتر شد می تونم به درسم هم ادامه بدم..