درد🖤 [قسمت 1 تنفر]

13:53 1401/02/22 - Paniaz 2011

عشق چیز قشنگیه

نذار ازش متنفر بشی

تنها بمون

سال ها تنها باش

اما روحت رو با کسی قسمت نکن

کـه نمیفهمتت

انقدر تنها بمون تا اون کسیکه

از درونت خبر داره پیدات کنه

از زبون مرینت

همه با تعجب به من نگاه میکردن که گفت: نشنیدم

با بلند ترین فریادم گفتم : اگرســــــــــت ازت متنـــــــــــــفرم از همون اول ازت بدم میومد.......

بقیشو نتونستم بگم چون محکم زد توی گوشم

ملودی :مرینت! این چه کاری بود آدرین؟ منم از همون اول مطمئن بودم که بهش خیانت میکنی!

فلش بک به 1 ساعت قبل

مرینت

همینطوری با خودم راه میرفتم.... از پله ها آروم آروم پایین اومدم.... از خونه زدم بیرون...... رفتم توی پارک نزدیک خونمون...... به یاد اولین باری که با آدرین اومدم اینجا افتادم...... بدبخت رو مجبور کردم برای پشمک بگیره..... اون موقع ها فقط دوتا دوست بیشتر نبودیم اما الان اون همسرمه..... همینطوری داشتم میرفتم که به آلیا برخوردم

آ:مری! سلام دختر خوبی؟ چطوری؟ شوهر موهر خوبه!؟

م: آلیا ااا! آره خوبه!

الیا نگاهش روی یک قسمت از پارک موند گفت : مرینت! مرینت! اونجا رو نگاه کن! اون شوهر تو نیست؟

اونجا رگ نگاه کردم که کاش میمردم و نگاه نمیکردم! اون آدرین بود با ک. ا. گ. ا.م.ی از اون دختر متنفر بودم..... ! حدود 10 دقیقه با گریه از الیا دور شدم و خودم رو به عمارتی که الان مال اون بود رسوندم رفتم توی اتاق و در رو بستم....