رمان جدیده خب امیدوارم دوس داشته باشید
برید ادامه
هیچ چیز در این دنیا را نمیخواست آرام آرام قدم برداشت قلبش میگفت نمیخواهم اما مغزش با شدت تایید میکرد بین خواستن و نخواستن مانده بود موهای به رنگ دریایش در هوا تاب میخورد و هیاهویی دیدنی راه انداخته بود لبهایش از شدت استرس میلرزید اما سعی داشت خودش را ثابت نگه دارد پوست سفیدش از شدت گریه قرمز شده چشمانش پر از پف بود اما زیبایی او هنوز حفظ شده بود چشمان به رنگ یاقوت موهای به رنگ دریا و اسم او مرینت بود رهایی از زندگی را بیشتر از هر چیزی دوست داشت اما نمیدانست قلبش نمیخواست پاهایش لرزیدند و در آخر تاریکی مطلق را به آغوش کشیدند خودش را مانند اسمش در آسمان رها داد و لحظات آخر زندگیش را به ستاره کوچکش چشمک زد داشت در ذهنش خیال میبافت که قرار است کنار مادر و پدرش برود اما دستان گرمی را احساس کرد دستان گرم و محکمی که او را با شدت نگه داشته بود احساس آرامش میکرد اما او نمیخواست او میخواست بمیرد او نمیخواست زنده بماند اما دیگر چیزی نمیشنید و حس نمیکرد تنها موهای طلایی رنگ مردی را میدید که در هوا از شدت سرعتشان تکان میخورد و چشمان نگران زمردی رنگ را ...لحظهای با خودش گفت چه زیبا اما بعد به خودش آمد تصمیم او چیز دیگری بود اما آرام چشمانش را بست موهای به رنگ دریایش در هوا تکان میخورد و در دستان مرد آرام نمیگرفت دیگر چیزی نشنید
داستان از زبان شخصیت اصلی داستان :من مرینتم دختری ۱۸ ساله که تازه تصمیم گرفتم به رشته ریاضیات بروم میدانم اما اخیرا اتفاقات عجیبی افتاد در و مادرم به طرز عجیب و نامعلومی ناپدید شدند هنوز نمیدانم دلیلش چه بود اما تنهایم گذاشتند درست وقتی که میخواستم نزد آنها بروم مردی را احساس کردم که مرا نجات میداد نمیخواستم اما قلبم با صدای بلند در سینهاش میکوبید و از قضیه خوشحال بود صدای در را حس کردم
داد زدم صبر کنید بعد لباسی را که بلند بود و مشکی به تن کردم مشکی با موهایم همخوانی زیادی داشت ترکیب رنگی شگفت انگیز ایجاد کرده بود مشکی در کنار آبی درست مثل وقتی که تاریکی ساحل را فرا گرفته بود بعد آرام در را باز کردم ذهنم نمیدانست چه بگوید و چه ببافد همان مرد بود همان مردی که مرا از خودکشی نجات داده بود اشک هایم ناخودآگاه بر روی گونههایم جاری شدند اما مرد همانطور فقط مرا نگاه میکرد به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم پاهایم درد میکرد
داد زدم : چرا نمیفهمی تو من نمیخواستم زنده بمانم اصلاً به تو چه که من میخوام چیکار کنم
مرد آرام گفت: من آدرین هستم آرام آرام باش تو هنوز جوانی باید زنده بمانی و موهایم را نوازش کرد صورتم سرخ شده بود مانند خونهایی که آن لحظه از دستم میآمد و دیگر هیچ چیز نمیخواستم تا اینکه گفت آدرینم ۲۲ سالمه تو چند سالته گفتم ۱۸ بعد با شانهای که در دستم بود موهای آبی رنگم را شانه کردم
زمزمه کرد چقدر زیبایی
گفتم چی می فرمایید
گفت منظورم اینه که موهات خیلی زیباست
گفتم مرسی مثل مادرمه
گفت تنها زندگی میکنی؟
گفتم آره پدر و مادرم رو تازه از دست دادم
گفت خب متاسفم راستی امروز مرخصیا منم پزشکت بودم
گفتم مرسی بعد بلند شدم تا تا لباسهایی که او برایم آورده بود را از زمین بردارم او غرق در نگاه من بود و چشم از من بر نمیداشت
گفت اگه بخوای میتونی با من زندگی کنی شاید از تنهایی در اومدی و همچین فکری به سرت نزد
گفتم چی چی میگی تو اصلاً تو کی هستی که همچین چیزیو بخوای به من بگی به چه جرعتی بعد هم رفتم و محکم در را بستم
ادامش برای پارت بعد
شرط ۵ کامنت
۱۰ لایک