عاشقتم! پارت ۳

22:18 1402/12/11 - yalda

بفرمایید ادامه. 

پارت سوم: 

پوفی کشیدم و به طرف هتل راه افتادم.
****
مرینت: 
صبح شده بود.... خب، انگاری امروز باید خونه بخرم. چه کار خسته کننده ای! 
دلیل اینکه انقدر امروز خسته ام رو نمیدونم... شاید یه چیزی توی من شکسته، شاید یه چیزی توی وجودم زخمی شده.
آروم از پله های هتل داشتم پایین میومدم که سرم گیج رفت و همه جا رو تار دیدم... چشمام رو از ترس بستم. منتظر افتادنم بودم که احساس کردم یکی منو گرفت. با این حس چشمام رو باز کردم، سرم تیر کشید و از درد ناله ارومی کردم. تازه متوجه کسی که منو گرفته بود شدم و توی نگاه اول توی چشماش غرق شدم...چشمای خاکستری رنگش هر آدمی رو وادار میکرد که ساعت ها بهش زل بزنه...چقدر قشنگ بودن...این چشما بی شک قشنگترین چشمایی ان که دیدم. اما مگه من چند نفر رو دیدم که میگم قشنگترین؟ولی،چشماش جادوی خاص خودشون رو داشتن که ادمو محو خودش میکردن. توی فکر بودم که صدای مردونه ای رو شنیدم: 
_ میدونم جذابم ولی کار دارم
چشمک شیطنت آمیزی زد و رفت.
چه خودشیفته. البته دروغ هم نمیگفت... اصلا به من چه! کلی کار دارم نشستم به پسر مردم فکر میکنم. 
بیخیال شدم و به طرف در خروجی هتل رفتم. 
خب... حالا باید از کجا شروع کنم؟ 

****

مرینت: اعصابم خورد شده بود، از صبح تا حالا دنبال خونه بودم و حالا... ۱٠ روز دیگه؟ این ده روز رو کجا بمونم؟ اصلا اونقدر پول دارم؟ بار دیگه اصرار کردم: 
_ آقا لطفا، خواهش میکنم نمیتونم ده روز صبر کنم جایی ندارم بمونم. 
برگشت و نگاه ترسناکی بهم کرد و گفت: 
_ اول یک ماه بود بعد شد بیست بعد ده حالا میخوای کمتر از ده روز بشه؟ 
اگه نمیتونی برو یه خونه دیگه بخر. 
و تند از کنارم رد شد. اوف، حالا چیکار کنم؟
آه عمیقی کشیدم...اصلا میتونم ده روز دیگه دووم بیارم؟ تا ده روز دیگه چی میشه؟ یعنی مامان الان دنبالمه؟ یا خوشحاله نیستم؟ اصلا اهمیت میده که من رفتم؟ ذهنم پر سوال بود، سوال هایی که هیچ جوابی براشون نداشتم. 
باد سردی وزید که باعث شد بلرزم، لباس گرم هم که ندارم. اه لعنتی! 
به طرف هتل رفتم... حداقل اونجا گرم بود. 
تا هتل رو مجبور شدم پیاده برم... سرم گیج میرفت و دستام یخ زده بودن. 
دیگه نمیتونم، خسته شدم! پاهام درده، سرم داره میترکه. خواستم با درد یه قدم دیگه وردارم که به در هتل خوردم. 
از درد شدید سرم آروم زمزمه کردم: 
_ نمیشه همینجا بمیرم؟ لطفا
تا خود اتاق به زمین و زمان لعنت فرستادم. به اتاق که رسیدم خودمو پرت کردم روی تخت نسبتا نرم: 
_ آخیش، راحت شدم. 
چقدر اتاق گرم و راحت بود. یه لحظه تمام  درد هام از بین رفت... چه حس لذت بخشی! یه چیز تیز رو زیرم حس کردم که باعث شد بی توجه به دردم سریع بلند بشم و اون وسیله رو بلند کنم. 
دفترچه خاطراتم بود. اه دلم میخواد بنویسم ولی خستمه.
بعد ده دقیقه کلنجار رفتن با خودم بیخیال مچ دردم بلند شدم و به طرف میز رفتم تا خاطرات امروزم رو بنویسم. 
                       1402/12/9                 
امروز روز خیلی خسته کننده ای بود، شاید برای یک سال خسته باشم. مجبور شدم با کلی آدم سر و کله بزنم تا بتونم یه خونه خوب پیدا کنم. حس توخالی بودن میکنم، نمیدونم... یعنی مامان داره بهم فکر میکنه؟ خوشحاله که رفتم؟ 
یعنی فقط منم که بهش فکر میکنم؟ الان چه حسی داره؟ اونقدر درد دارم که نمیتونم تشخیص بدم، شیشه های شکسته ی قلبمن که منو زخمی کردن یا حالم بده.
اونقدر نوشتم و نوشتم که کم کم چشمام بسته شد به خواب عمیقی فرو رفتم.

 

 

خدایی خیلی کم حمایت میکنید. بیشتر حمایت کنید زودتر میذارم