سلام شروع پارت ۷
عشق جهنم
_ نمیخواد میتونم راه برم .
من: باشه ..هرجور راحتی
چند قدم دیگه برمیداره . سرش گیج میره و میخواد بی افته که بازوش رو میگیرم و مانع از افتادنش میشم .
_ ولم کن حالم خوبه فقط یکم سرم گیج رفت .
من: خیلی لجبازی! میدونی حالت بده اما بازم میخوای حرف حرف خودت باشه.
_ من یه شاهزادم . اینجوری بزرگ شدم . کسی تاحالا روی حرفم حرف نزده . من …..
سرفه ش مانع حرف زدنش میشه . لب هاش سفید شده بود . معلوم بود خون زیادی از دست داده . حرف زدن انرژی زیادی ازش میگرفت.
من: باشه باشه ..حرف زدن زیاد برات خوب نیس.ادامه نده .
با بی حالی سری تکون میده.میخواد بازوش رو از توی دستم دربیاره که مانعش میشم .
من: تا کلبه بزار همراهیت کنم . اینجوری نرسیده به کلبه میمیری.
_ من خوبم .
من: اره جون عمت ! این منم که دارم جنازه میشم .
_ چی؟!
من: هیچی نگفتم .. حرف نزن حرف زدن برات خوب نیست .
با صدایی که از زور ضعف گرفته بود بریده بریده گفت :
_ رس..رسیدم ..به ..قصر ..نشو..نت میدم ..جن..ازه ..کیه .
نیشخندی میزنم و جوابش رو نمیدم . هنوز هم سعی میکرد خودش راه بره و از من کمکی نگیره.
نمیدونم چقدر گذشته بود که سنگینی تمام جسمش افتاد روی من . اوف همینو کم داشتم! دیوید بی هوش شده بود .
حالا من چجوری این هرکول رو بدون کمک خودش جا به جا کنم! اصلا باید کجا برم ؟! چقدر راه تا اون کلبه که دیوید گفته بود مونده!!
دیوید کنار درختی میزارم و روش رو باگیاه میپوشونم تا کسی اون رو نبینه و خودمم به سمت جاده ای که
دیوید گفته بود میرم تا بلکه بتونم کلبه رو پیدا کنم و دیوید رو به اونجا ببرم .
خیلی ترسیده بودم . هوا کاملا تاریک شده بود . وایی خدایا غلط کردم تنها امدم .
کاش دیوید رو اونجا تنها نمیذاشتم و با خودم می اوردمش .
چند دقیقه ای همینجوری داشتم راه می رفتم و با ترس به اطراف نگاه میکردم.
تو دلم داشتم به اجداد دیوید سلام می رسوندم که کلبه ای رو از اون دور میبینم .
با خوشحالی به سمت کلبه میدوم . وقتی به کلبه میرسم اروم حصار چوبیش رو باز میکنم و به سمت پنجره کلبه میرم تا ببینم کسی داخل کلبه هست یا نه.
وقتی مطمعن شدم کسی داخل کلبه نیست به سمت در خروحی کلبه میرم تا دیوید رو با خودم بیارم که چشمم به گاری قدیمی می افته .
من که نمیتونم اون گوریل رو خودم تنهایی بیارم تا اینجا پس بهتره بزارمش توی این گاری.
به سمت گاری میرم و قفل زنگ زدش رو با سنگ به سختی میشکنم و گاری رو به حرکت درمیارم.
سرعت قدم هام رو بیشتر میکنم تا سریع تر به دیوید برسم . تا وقتی که دیوید بهوش بود از چیزی نمی ترسیدم
اما الان که بی هوش شده ترس توی تک تک سلول های بدنم رخنه کرده .
به جایی که دیوید رو مخفی کرده بودم می رسم . شاخه و برگ هارو کنار میزنم . و با صورت رنگ پریده دیوید رو به رو میشم .
زیرلب داشت چیز هایی برای خودش زمزمه میکرد که من هیچی ازشون سردرنمی اوردم .
من: دیوید ! دیوید؟! اگه بهوشی کمک کن تا بزارمت توی گاری و ببرمت به کلبه .
جوابی بهم نمیده . نفسم رو کلافه بیرون میدم و سعی میکنم از جاش بلندش کنم اما نمی تونم.
تمام قدرتم رو جمع میکنم . این بار تونستم یه ذره از جاش تکونش بدم . با هزار بدبختی بالاخره تونستن دیوید رو توی گاری بزارم .
شنلم رو باز میکنم و روی دیوید میندازم به سمت کلبه حرکت میکنم اما این دفعه سرعتم خیلی کم بود چون دیوید توی گاری بود و وزن گاری زیاد شده بود
بالاخره به کلبه میرسم . دوباره با هزار جور سختی دیوید رو به داخل کلبه میبرم . خدایا این ادمه یا گوریل!؟ چرا انقدر سنگینه !؟ واییی مامان جونم کمر برام نموند.
این پسره به خرس گفته تو برو من جات هستم . خودش چه جوری میتونه وزن خودش رو تحمل کنه !
دنبال چیزی میگردم تا کلبه رو روشن کنم بالاخره تونستم یه چراق فیتیله ای رو پیدا کنم .
اون رو روشن میکنم و باهاش داخل کلبه رو نگاه میکنم .
همه جای کلبه رو خاک گرفته بود و دیوار های کلبه تار عنکبوت بسته بود .
با حالتی که چندشم شده بود نگاهم رو از در و دیوار کلبه میگیرم و به سمت هیزم هایی که داخل کلبه بود میرم تا با اونا اتیشی درست کنم .
دیوید داشت ناله میکرد . به سمتش میرم . پیشونیش عرق سرد کرده بود . با دستمال عرق های پیشونیش رو پاک میکنم .
باید زخمش رو ضد عفونی میکردم و گرنه چرک میکرد . اروم دکمه های لباسش رو باز میکنم و لباسش رو از تنش در میارم .
سعی میکنم به بدن عضلانیش کمتر توجه کنم . با دستمال خیسی روی زخمش رو پاک میکنم .
تیکه ای از شیشه هنوز توی بازوش مونده بود . به ارومی سعی میکنم شیشه رو از توی بازوش دربیارم . بعد از در امدن شیشه خون ریزیش شدت گرفت .
وای خدا حالا چیکار کنم؟! تیکه پارچه ای دوباره از شنلم میکنم و محکم دور بازوش میبندم .با بسته شون پارچه انگار خون ریزی کمتر شده بود .
به سمت اتیش میرم و دوباره هیزمی توش میندازم تا کلبه گرم تر بشه . صدای زوزه باد از بیرون به گوش می رسید.
به بار دیگه نگاهی در و دیوار کلبه میندازم . همه چیز قدیمی و خاک گرفته بود . انگار که سال هاست کسی داخل این کلبه نیومده .
سعی میکنم کمی استراحت کنم . چشم هام رو میبندم بلکه خوابم ببره . خواب و بیدار بودم که صدای دیوید من رو به خودم میاره .
صداش خیلی ضعیف بود به خاطره همین نزدیکش میشم و سرم رو به لب هاش نزدبک میکنم تا بفهمم چی میگه .
دیوید: ت..ش ..نمه ..آا..ب ..میخوام .
سریع دستمال رو خیس میکنم و روی لب هاش میکشم . انگار بازم تشنش بود . دوباره دستمال رو خیس میکنم و این بار اب دستمال رو داخل دهنش خالی میکنم .
قطره ابی که از گوشه دهنش خارج میشه با دستم پاک میکنم . به صورتش نگاه میکنم .توی خواب شبیه پسر بچه های مظلوم شده بود
یک بار دیگه وضعیت دستش رو چک میکنم . وقتی مطمعن شدم حالش خوبه. نفس راحتی میکشم .
خیلی خسته بودم . از ظهر تا الان هیچی نخورده بودم و گشنم بود . سعی میکنم به صدای دلم که داره التماس میکنه توروخدا یه چیزی بده من بخورم گوش ندم.
چشمم به صندوقچه گوشه اتاق می افته . به سمت صندوقچه میرم . پارچه روش رو برمیدارم و خاک های روی صندوقچه رو میگیرم.
صندوقچه رو برمیدارم و به سمت جایی که اتیش درست کردم میرم تا به محتویات داخل صندوقچه نگاهی بندازم .
در صندوقچه رو باز میکنم و نگاهی به داخلش میندازم.
توی صندوقچه چندتا گل رز خشک شده ..چندتا برگه سفید و یه قلم و دوات ..یه نامه که درش باز شده بود با یه گردنبند قلبی شکل و یه کتاب داستان.
حوصلم سر رفته بود برای همین نامه داخل جعبه رو برداشتم و شروع به خوندنش کردم.
خیلی وقت بود چیزی نخونده بودم برای همین کمی تو خوندن مشکل داشتم.
نامه :
دوشیزه ایزابلا سوان. اینجانب دوک میدلتون شمارا به جنش تولد سلطنتی دوشیزه آلیس میدلتون دعوت میکنم .
از شما بسیار سپاس گذار میشوم که مارا مفتخر کرده و همراه خانواده به این جنش بیایید.
پایین نامه هم امضا و مهر سلطنتی بود .
اسم دختری که تو نامه نوشته شده بود شبیه من بود. برای لحظه ای فک کردم شاید این نامه برای من باشه.
از فکری که کردم میزنم زیر خنده. اخه دختره خنگ درسته اسم اون دختره شبیه تو بود ولی دلیل نمیشه اون تو باشی . تازه نام خانوادگی تو سوان نیست .
من توی دهکده محروم و دور افتاده زندگی میکردم اما این نامه برای کسی بود که توی پایتخت زندگی میکرد .
سری تکون میدم و سعی میکنم افکارم رو سرسامون بدم . نامه رو میبندم و توی صندوقچه میزارمش .
به بقیه وسایل داخل صندوقچه نگاهی میندازم . دستم رو روی گل های رز خشک شده میکشم و لبخندی میزنم .
دلم خیلی برای گل رز تنگ شده بود . گل رز همیشه بهم ارامش میداد. برای همین گل مورد علاقم بود .
اون گردنبد قلبی توجهم رو جلب میکنه . از توی صندوقچه درش میارم . گربند قشنگی بود .
یه قلب طلایی که روش عکس یه گل رز کنده کاری شده بود . قاب قلب رو باز کردم . توش هیچ عکسی نبود .
گردنبد به این زیبایی چرا باید هیچ عکسی توش نباشه؟! گردنبد رو سرجاش میزارم . دیگه چیز خاصی تو صندوقچه توجهم رو جلب نکرد.
دیگه نزدیک های صبح شده بود و من اصلا نتونسته بودم بخوابم .خیلی گرسنه بودم .
نگاهی به دیوید میندازم . تبش قطع شده بود . از کلبه خارج میشم تا غذایی برای خوردن پیدا کنم.
به سمت باغچه کلبه میرم تا شاید سبزی جاتی توی اون پیدا بشه . هرچی گشتم هیچی پیدا نکردم .
ناامید داشتم توی باغچه نگاه میکردم که چشمم به کدو حلوایی گوشه حیاط میخوره
به سمتش میرم و از بوته میکنمش. داخل کلبه میرم و دنبال چیزی میگردم تا کدو بتونم توی اون بپزم.
دیگ کهنه ای رو پیدا میکنم . پوف زنگ زده بود . اما چیز دیگه ای نیس تا با اون کدو رو بپزم .
دیگ رو میشورم و توش اب میریزم . کدو رو خورد میکنم و کمی شکر بهش شکر میزنم و داخل دیگ میندازمش . و روی اتیش میزارمش .
به سمت دیوید میرم تا باند دور دستش رو عوض کنم . داشتم باند رو باز میکردم که دستی روی مچ دستم میشینه .
من: عه بالاخره به هوش امدی!؟ بهتری ؟!
_ اوم خوبم .. داشتی چیکار میکردی؟!
من: باند دستت باید عوض بشه و گرنه عفونت میکنی .
سرش رو تکون میده . سعی میکنه از جاش بلند بشه. نگاهی به بدن برهنش میکنه و یکی از ابرو هاش رو میندازه بالا.
_ تو لباسم رو دراوردی؟!
سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم و شروع به کندن پوست لبم میکنم . انگار متوجه خجالتم شده برای همین بحث رو عوض کرد.
_ یه بوهایی میاد.. بوی چیه؟!
من: کمی غذا درست کردم .
_ خوبه .
من: دستت رو بده به من
_ برای چی؟!
من:باید روی زخمت رو بشورم و دوباره ببندمش
_ باشه
باند رو از روی دستش باز میکنم و با دستمال خیس شروع به تمیز کردن زخمش میکنم . مرحمی رو که از قبل اماده کرده بودم رو روی زخمش میزارم .
معلوم بود سوزش دستش زیاده چون بدجوری اخم کرده بود اما انقدر مغرور بود که هیچ ناله ای نمی کرد یا نمیخواست که من کارم رو با لطافت بیشتری انجام بدم که کمتر دردش بیاد
بعد از اینکه به کار های دستش رسیدگی کردم سراغ غذا میرم . درش رو باز میکنم و کمی ازش میچشم .
اومم خوشمزه شده بود . ظرفی برمیدارم و تیکه بزرگ کدویی برای دیوید داخل بشقاب میزارم و به دستش میدم.
اول با تعجب و بعد با حالت چندشی به کدو نگاه میکنه و بشقاب ر روی زمین میزاره و با اعصبانیت میگه :
_ این دیگه چیه؟! من رو مسخره کردی؟! واقعا فکر کردی من همچین اشغالی میخورم؟!
من : میتونی نخوری کسی مجبورت نکرده اما اگه همین اشغال رو نخوری تا قصر هیچ خبری از غذا نیست.
_ من بمیرمم لب به همچین غذایی نمیزنم .
من: هرجور راحتی
شونه ای بالا میندازم و شروع به خوردن سهم کدوی خودم میکنم.
زیر چشمی داشتم نگاهش میکردم که چجوری داشت خوردن من رو تماشا میکرد.
زبونش رو روی لبش میکشه و نگاهی به کدو خودش میندازه.
لبخند محوی میزنم و پشتم رو میکنم بهش و خودم رو مشغول خوردن میکنم .
میدونستم انقدر مغرور هست که تا وقتی که من توی کلبه هستم سمت اون کدو نمیره برای همین به بهانه شستن ظرفم از کلبه خارج میشم.
ظرفم رو میشورم و کمی به اطراف کلبه سرک میکشم . بوته گل خشک شده ای نظرم رو جلب میکنه . به سمتش میرم .
تچ حیف این گل ها نیست که اینجوری خشک بشن!؟
_ به چی اینجوری خیره شدی ؟!
من: به این بوته گل ها
_ به گل ها علاقه داری؟!
من: من عاشق گل هام ..مخصوصا گل رز
_ خیلی بد سیلقه ای
میخوام جوابش رو بدم که یک دفعه سرم تیر میکشه و تصویری از گذشته توی ذهنم نقش میبنده .
گذشته:
من: وای ببین چی پیدا کردم …زود باش بیا اینجا .
_چیشده بلا ؟ چرا نقدر سر و صدا میکنی!؟
من: انقدر غر نزن دیگههه ..بیا ببین چه بوته گل خوشگلی پیدا کردم !
پسر به سمت گل ها میاد و خنثی به گل ها نگاهی میندازه
_ خب! چیه این گل ها انقدر برات جذابه؟
من: عهه نگاشون کن ..ببین چقدر خوشگلن!..من عاشق گل هام
_ خیلی بدسلیقه ای
من : چرا؟
_ گل ها خیلی شکننده و ظریفن ..وقتی از شاخه چیده میشن زود میمیرن … من از چیزهای ضعیف متنفرم .
من: با اینکه عمرشون کوتاهه ولی به من ارامش میدن.
_ قبول نیست .. فقط من باید بهت ارامش بدم .
من: حسوود
با صدا زدن های دیوید به خودم میام .
دیوید: هی دختر با تو هستم! نمی شنوی چی میگم !
_هان!؟ چی؟ متوجه حرفت نشدم یک بار دیگه تکرار کن لطفا.
چپ چپ نگاهم میکنی و سری از تاسف تکون میده .
_ گفتم اگه وسایلی اینجا داری جمعشون کن باید از اینجا بریم.
من: تو هنوز خوب نشدی نمی تونی این همه راه رو تا قصر پیاده بیایی
_ من خوبم .. فقط یه خراش ساده برداشتم انقدر بزرگش نکن .
من: اره جون عمت به خاطره یه خراش ساده از دیروز تا حالا بی هوش بودی
_ چیزی گفتی !؟
من: نه
_ مطمعنی!؟
من: ا..اره
مشکوک نگاهم میکنه و با حالتی که انگار چیزی یادش امده باشه میگه :
_ فک نکن یادم رفته بهم گفتی جنازه مطمعن باش برگشتیم قصر تنبیهه میشی .
با لحن شیطونی میگم;
من: عه شاهزاده! من جونت رو نجات دادم . دلت میاد فرشته نجاتی به این خوبی رو تنبیهه کنی؟!
چند دقیقه ای توی سکوت به چشم هام خیره میشه زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم .
مظلوم سرم رو میندازم پایین و شروع میکنم با موهام بازی کردن .
یه چیزی زیر لب میگه که من متوجه نمی شم و بعدش سریع داخل کلبه میره
وااا ..چرا اینجوری کرد!! انگار علاوه به دستش مغزش هم ضربه خورده ! شونه ای بالا میندازم و برای اخرین بار نگاهی به بوته گل میندازم.
مغزم خیلی درگیر بود اما وقت این رو نداشتم تا به فکرای تو ذهنم سرسامون بدم . داخل کلبه میرم .
نگاهی به ظرف غذاش میندازم . نصفی از کدو رو خورده بود . لبخند محوی گوشه لبم میشینه . به سمت اتیش میرم و خاموشش میکنم و وسایل مورد نیازم رو جمع میکنم .
چشمم به صندوقچه میخوره . به سمتش میرم و گردنبند داخلش رو برمیدارم . شاید یه موقع نیازمون بشه .
شاید صاحبش راضی نباشه تو اونو برداری! خب اگه صاحبش میخواستش اون رو اینجا. ول نمی کرد .
_ داری چیکار میکنی؟!
سریع گردنبند رو پشتم قایم میکنم و هول زده میگم .
من: هی ..هیچی ..داشتم نگاه میکردم ببینم چیزی جا نذاشته باشیم .