خب اومدم با اخرین پارت

ببخشید اگر یهو زدم جلوووووو

یک ماه بعد*************
مری: 
از جام بلند شدم. دیشب هم خوابم نبرد از فکر و خیال خوابم نبرد ترسیدم شاید جک بخواد نصفه شب بیاد و ادرین رو دستگیر کنه. ادرین میتونست توی زندان دَووم بیاره ؟ نه اون نمیتونه ... پسری که در تمام طول عمرش غذا های گرون قیمت خورده ، لباس های مارک دار پوشیده میتونه بره زندان با اون لباس ها و غذا های افتضاح دَووم بیاره. حتی اگر اونم دَووم بیاره من نمیتونم اذیت شدنش رو ببینم. رفتم توی آشپزخونه شاید قهوه حالم رو بهتر میکرد. به ظرف قهوه که روی کابینت بود نگاه کردم. کی فکرش رو میکردم یک روزی منم گرونترین قهوه ی توی دنیا رو بخورم
دستگاه قهوه ساز رو روشن کردم. دیشب خوابم نبرد ... اگر ادرین رو دستگیر میکردن... اعدام میشد ... اعدام... حتی فکرش هم تنم رو میلرزونه. نباید اجازه بدم ادرین رو دستگیر کنن ...... اگر بخوام بین ازادی خودم و جون ادرین رو انتخاب کنم بی شک انتخاب من جون ادرینه. شاید من برم زندان اما حداقل ادرین زنده میمونه ... ادرین حداقل حالش خوبه ... حداقل ... _ میشه برای منم قهوه درست کنی؟ سریع به پشت سرم نگاه کردم و چهره ی ادرین رو دیدم. چهره ی که هنوز یکم خوابالود بود. _ باشه. یک لیوان هم برای ادرین برداشتم. میخواستم بهترین قهوه رو براش درست کنم این اخرین باری بود که من براش چیزی درست میکردم. _ به نظرت امروز منو دستگیر میکنن؟ قلبم از این سوال از ترس لرزید سعی کردم خودم رو کنترل کنم و ..
 قلبم از این سوال از ترس لرزید سعی کردم خودم رو کنترل کنم و گفتم: نه ... نه چرا باید دستگیرت کنن تو همیشه موفق بودی . سریع نگاهم رو ازش گرفتم تا نفهمه و سریع قهوه اش رو براش درست کردم و بهش دادم. در حالی که به کابینت تکه داده بود و قهوه میخورد گفت: به نظرت بازم با هم میریم دزدی؟ چرا همش امروز سوال میپرسید ... سوال هایی که جوابش فرقی با مرگ نداشت. لبخند دست و پا شکسته ای زدم و گفتم: چقدر امروز سوال میپرسی. از جام بلند شدم تا لیوانم رو بزارم روی کابینت و از سوال هاش فرار کنم. اما یهو مچ دستم ....
اما یهو مچ دستم رو توی دستش گرفت و اجازه نداد برم. با تعجب بهش نگاه کردم که از پشت سرش یک تفنگ بیرون اورد. ضربان قلبم بالا رفت. ن‌...نکنه همه چیز رو فهمیده و حالا میخواد من رو بکشه. نور کوچکی توی دلم روشن شد. حداقل برای همیشه از دنیا میریم و نگران هیچی نیستم. اما ... نه انگار اون قصدش یک چیز دیگه بود .... تفنگ رو گذاشت رو قلبش و من با نگاه ترسیده ام بهش نگاه میکردم که هر دو تا دست من رو گرفت و روی ماشه ی تفنگ گذلشت و دست خودش رو هم گذاشت رو دستم. با ترس به چشم هاش خیره شدم که گفت:
با ترس به چشم هاش خیره شدم که گفت: زود باش شلیک کن ... مگه نمیخواستی من و دست پلیس بدی؟ فهمیده بود ... چشم هام پر از اشک شد ، فهمیده بود! میترسیدم از دستش بدم ترسیده به تفنگی که روی قلبش بود خیره شوم که داد زد: شلیک کن! اشک هام رو به سختی کنترل کردم و گفتم: نمیتونم ... نمیتونم... پوزخند زد و با چشم هاش مستقیم بهم نگاه کرد و گفت:
گفت: تو ....تو اولین دختری بودی که براش مهم نبود که توی یک عمارت با من زندگی میکنه....اولین دختری که هیچ واکنشی در برابر طلا و جواهرات نداشت .... عاشقت شدم برای اولین بار عاشق شدم ... فکر میکردم تو حداقل ... حداقل بهم آسیب نمیزنی ، اما تو هم زدی ! سرم رو پایین انداختم اونم دوستم داشت؟ چه چیزی بهترین از این ؟ تنها تونستم بگم : ببخشید. آدرین: فقط ببخشید .... این حرفت خنجری که به قلبم زدی رو درمان نمیکنه ... خنجری که جاش درد میکنه ... میفهمی ؟ از ترس صدای بلندش سرم رو بالا اوردم و بهش نگاه کردم
 از ترس صدای بلندش سرم رو بالا اوردم و بهش نگاه کردم ... که لبخند غمگینی زد و برخلاف چند ثانیه پیش که با عصبانیت حرف میزد به ارومی گفت: لعنت به که با دیدن اشکت و ناراحتیت قلبم درد میگیره ..... لعنت به من که هنوزم دوستت دارم .... ففط تو حق داری جونم رو بگیری میفهمی ؟ نه کسه دیگه ! به محظ اینکه حس کردم دستش که روی تفنگ بوده شل شده ... سریع تفنگ رو از روی قلبش برداشتم و روی شقیقه ی خودم گذاشتم و گفتم: من هیچ وقت نمیدونستم عاشقت میشم فکر میکردم که تموم میشه اما نشد .... به همین خاطر من میرم.
 دستم رو روی ماشه تفنگ فشار دادم و چشم هام رو بستم و منتظر درد بود ... اما هیچ دردی حس نکردن حتی حس کردم هیچ اتفاقی نیفتاد. چشم هام رو باز کردم که همون لحظه یک قطره اشک از چشمم افتاد ... تفنگ رو پایین اوردم. خالی بود! به ادرین نگاه کردم که حالا یک لبخند روی لبش بود: پس دوستم داشتی؟
 قلبم داشت تند تر از همیشه میتپید باتمام وجودم داد زدم
نه تنها دوستت دارم بلکه عاشقتم من دیووونه تو ام دیونه! خواستم ادامه بدم که لبام رو لباش قرار گرفت

 

 

 

تــــمــــاــممم

 

 

سخنی از نویسنده: خب خب امیدوارم از داستان مأموریت انجام شد خوشتون اومده باشه من تمام سعیم رو میکردم تا هر پارت رو خوب بنویسم 

این داستان به پایان رسید! خیلی زود تموم شد میدونم

به ده پارت نرسید

ببخشید دیگه

داستان بعدیم رو چند روز دیگه میبینید

دوستتان دارم خدانگهدار